|
در باز مي شود ، رفيق پيراهنش را مي كَنَد . هوا گرم است پنكة روشن اتاق را به دوران مي اندازد . در اين اوايل بعد از ظهر مي خواهم بنويسم . نوشــتن نيز آرامم نمي كند . هيچ مُسَـكني نيست . تنها راه خلاص شدن مُردن است .حس مي كنم از چيزي بيزارم ، نااميدم ، از قضيه أي ، و مطلب به همينجا ختم نمي شود فكر مي كنم بيزاري و نا اميــدي از اين چيز كار بي هــوده أي است . اما مي گردم . بلــكه بدانم از چه چيز بيزارم . رفيق چند استكان عرق را مسلســلي مي زند و من هم كمي مَزه در دهانم آب مي شود . او وضعيتش بهتر از من است آنقدر روحــيه دارد كه دخل بُطر را در آورد . او مســائلي مثلا در مورد فــلان رنگ مي پرسد . نميتوانم جوابــش را ندهم ، مي خواهم چيزي بـگويم اما نوشتنم گرفته و بَد جوري گرفته . شايد خوانندة احتمالي قصه ام فكر كند اصلا محـلش نمي گذارم ، اما پُــر اهميت ترين چيز خواننده است . شما را نبايد نا اميد تان كرد . ما حرف مي زنيم و اين حــرف زدن احتمالا شايد به زن گــرفتن و از زن نگرفتن و نـِك و نُوك من ختم مي شود در حالي كه دوسـتم عرق كرده آخرين جرعه را با بي ميلي بالا مي كشد صاف رو به پنكه چشم دوخته مي نشيند . حرف ما تمام شده ، رفيق مست كرده در خود فرو مي رود و گاها نيز حرف، يا جمله أي را زمزمه مي كند . صدايي از بيرون نمي آيد ، پرنده پَر نمي زند . هوا اينجا هم گُر گرفته ، مي توانم حدس بزنم در جنوب چه فاجعه أي رُخ داده . به حرفهايي كه زديم فكر مي كنم و هنوز چند مَزه لاي دندان مي گذارم ، تلخي اش به اين زودي نمي رود . احتمالا اشك است يا عرقي كه از چشم رفيق مي ريزد . بهر حال شغلي ندارم و پولي بدست نمي آورم ، بعنوان كسي كه احتــمالا سالي يكي دو تا داستان درجه چند مـي نويسد موفق نيستم . قفل شكسته از باد گرم باز مي شود چــار چوب پنجره كنار مي رود بــويي حواسمـانرا جمع مي كند رفيق خواب خواب است . احسـاس مي كنم اين حالت را مي شـــناسم مــدتي را با اوسـر كرده ام فـكر مي كنم به اين نا امــدي و از خود بيــزاري ، أي ، دست پيــدا كرده ام . بوي مرگ گرفته ام تعـفن بودنم را استشمام مي كنم ، شايد اين قضيه ، بالاخره داستان بايد جايي تمام شود . |
|